پرنسس پرنیان

من می توانم!

سلام به دخمل گلم. اومدم از دنیای پیرامونت یه گزارشی بدم و برم. راستش دیگه رسما" شیکمی که لونه تو باشه، دست و پاگیر شده و تو چشمه و حسش می کنم! (البته ظاهرا" شیکمم به پهلو کشیده.) اما فعلا" جز همین شیکمه که داره میلیمتری جلو میاد، دخمل ناز خودم هیچ اذیت و آزاری برام نداره قربونش برم و نجیب و نازنین گوشه دلم به حالت خبردار وایساده. حتی برعکس خیلی از نینی ها خیلی کم تکون میخوری و نهایتا" صبح وقتی از خواب بیدار میشم یه کم ورزش صبحگاهی انجام میدی و یا بعد از غذا خوردن با تلنگرات یه کم ازم تشکر می کنی.  هنوز خوشبختانه برای کارای روزمره ام محتاج کسی نیستم. هنوز خودم میتونم بند کفشامو ببندم، جورابامو خودم پام بکنم، ظرفا رو بشورم، کارای ...
14 فروردين 1391

دمیدن روح تو وجود نازنینت...

تو امروز 4 ماه و 9 روزت ميشه. دوستای مامانی میگفتن ٤ ماه و ١٠ روزگی روح توی بدنت دمیده میشه. منم این روزا همش به این فکر می کنم که کی این روح مبارک تو بدنت حلول می کنه؟ ديشب توي خواب يه چيزايي حس كردم، حتي حس كردم يكي داره پهلومو قلقلك ميده.... اونقدر حسش واقعي بود كه با جيغ و ناله از خواب پريدم...... فكر كنم روح تو وجود نازنينت دميده شد. امروز صبح هم بالاخره اولين تكوناتو مثل چند ضربه کوچولو تلنگرمانند حس كردم.... نميدونم همه اينا توهم بوده يا نه..... ولي خيلي حس خوبي دارم...... كاش ساعتشو يادداشت ميكردم.... نيمه هاي شب بود.....
2 اسفند 1390

عق!!!!!!!!!

سلام. خوفی؟ چند روزیه که بیسکویتایی که صبحها میخورم تا حالت تهول!!! نگیرم تموم شده بود و تنبلیم میومد برم بخرم. آخه این روزا تا ولت می کنم میری یه گوشه دلم و رخت چرکاتو جمع می کنی و هی توی دلم رخت میشوری!!! بچه به این تمیزی والا نوبره!!! باید بگم در و همسایه هم رخت چرکاشونو بیارن برات یه وقت بیکار نشی حوصله ات سر بره مادر!!! رخت چرکاتم که تموم میشه هی انگشت می کنی تو حلقم. امروز صبح سر صبحونه حالت تهول داشتم. به بابات گفتم. بابایی هم شروع کرد به نصیحت تو که: نینی گلم، امروز بچه خوبی باش و مامانی رو اذیت نکن، عوضش فردا میتونی تلافیشو سرش دربیاری!!! (توروخدا نیگاه نصیحت کردنشو!) خلاصه به هر مکافاتی بود صبحونه خوردم و بعدش میخواستم کن...
6 دی 1390

خزعبلات!

سرم از حوصله در رفته! دلم میخواد ببندم این صفحه تکراری را و یک صفحه blank باز کنم و زل بزنم تویش....... نقاشی کنم تویش هر آنچه را ذهن ژولیده ام می تند...... خطوطی که از هزاران نقطه تشکیل شده، نقطه، نقطه، نقطه............. ... می نشینم جلوی تلویزیون بی هدف، و هی کانالهای همسایه را عوض می کنم به امید حرف تازه ای، نوای دلنشینی، نگاه متفاوتی.... زندگی ِمالامال از روزمرگی، هیچ رقمه به گروه خونمان نمی خورد آقا! مگر زور است؟ نمیدانم.... شاید روزی دلم را پس دادم جایش کمی امعا احشا گرفتم، دست کم بیرون رویم روبراه می گردد!  
28 آذر 1390

ماهو گرفتن!!! کمککککککککک!!!!!!!!!!!

سلام به جوجوی ناز خوتم!!!! خوبی؟ خب معلومه که خوبی!!! داری شیره جون منو عینهو زالو!!! (چقَدَم به عکست میاد!) میمکی و تفاله شو میدی من بخورم! چرا حالت بد باشه؟ هی انگشت میکنی تو حلقم و هرچی میخورم رو کوفتم می کنی! بعدشم میشینی توی شیکمم شیرجه میزنی و بهم ریز ریز می خندی!!!!! خلاصه بزار از فیلم جدیدی که سرم درآوردی برات بگم!!! دیروز ماه گرفتگی رخ داد و بازار خرافات داغ بود!!! ماجرا از اونجا شروع شد که یکی از دوستان اومد و خبر داد: "بچه ها امروز خسوف ميشه .از نظر علمي ميگن هيچ خطري براي ني ني ها نيست ولي قديمي ها ميگن خانمهاي باردار نبايد دست به هيچ جاي بدنشون بذارن وگرنه بدن ني ني لك ميشه!" این دوستمون در ادامه اضافه کرد:"آغاز گرفت...
21 آذر 1390

خونه مادربزرگه...

پرنیان عزیزم. دیروز بالاخزه خونه ای که خریده بودیم تخلیه شد و من برای اولین بار داخل خونه رو دیدم. یاد خونه مادربزرگه افتادم. یه خونه سنتی دو طبقه با زیرزمین که البته با وجود اینکه قدیمی بود اما ظرافت های خاصی توش بکار رفته بود. یه حیاط نقلی داشت با چند تا درخت (انجیر، پرتقال، انگور و...) منم که عاشق اصالتم حس نوستالوژیم گل کرده بود حسابی. خیلی حس خوبی داشتم توی اون خونه. اما چون صاحب خونه قبلی بدون اجازه تمام کابینتای دو طبقه رو کنده بود و برده بود، بابایی خیلی عصبانی شد. (آخه قولشونو به کسی داده بود) طوری که وقتی برگشتیم خونه من که پیاده شدم در پارکینگو باز کنم براش، کنار دیوار وایسادم تا رد بشه، از عصبانیت حواسش نبود و خیلی نزدیک به د...
22 مرداد 1390