سال نو مبارک!
سلام به دخمل گلم.
میدونم هیج توجیهی قابل قبول نیست که چرا دیر سال نو رو بهت تبریک میگم. نه اینکه کار داشتم، نه اینکه وقت نداشتم، نه اینکه به نت دسترسی نداشتم، هیچی.........
اما خب..... چه میشه کرد؟ وقتی بزرگتر بشی میفهمی خیلی چیزا رو باید گذاشت و گذشت! (حالا اینم توجیه نیست که مثلا" خواستم بهت درس اخلاق و زندگی بدم!)
به هر حال ماهی رو هر وقت از آب بگیری طفلکی میمیره.
گفتم ماهی یادم افتاد امسال ما به نشونه خونواده سه نفریمون سه تا ماهی گلی خریدیم. یه دونه قرمز درشت که بابات میگفت این منم، یه دونه مشکی سه بال کوچولو و وروجک که آدمو یاد تو مینداخت از بس ورجه وورجه میکرد و یه دونه طلایی متوسط که اونم لابد من بودم دیگه!!!
اسماشونم قوقی و توقی و نوقی بودن. (چقدرم فرز و شیکمو بودن هر سه تاشون)
روز اول عید که میخواستیم بریم خونه مادربزرگت اینا و یه دو روزی نبودیم، به پیشنهاد بابایی ماهی ها رو گذاشتیم توی یخچال!
وقتی برگشتیم اولین کاری که کردم این بود که در یخچالو باز کردم و با پیکر پاک سه قربانی معصوم روبرو شدم که گویی در خواب خفته بودند!
اونا رو پس از طی مراسمات مرسومه، انداختم تو سطل آشغال. وقتی بابات اومد خونه گفت شاید اینا بی حس شده بودن، چند ساعتی میزاشتیشون بیرون شاید دوباره جون میگرفتن! (فکر کنم بابایی خودشو با حضرت موسی و ماهیهای بدبختو با جنازه چهار پرنده اشتباه گرفته بود!)
این داستان ادامه دارد....